خاطرات سفر 2
سلام مامانی امروز اومدم که ادامه خاطرات سفر عمره رو برات تعریف کنم تا اونجا گفتم که بعد از گذشت 5 ساعت به هتل رسیدیم حدودا ساعت 12 شب بود مدیر کاروانمون گفت کسایی که بچه کوچیک دارن یا ناتوانن یا ویلچری هستن بمونن فردا شب میبریمشون برای انجام دادن فریضه عمره این طوری شد که زندایی و سلاله کوچولو موندن برای فرداشب ما هم طبق قرارمون سریع رفتیم اتاقهامونو با چمدونها رو تحویل گرفتیم بعد از تجدید وضو راهی لابی هتل شدیم برای رفتن به مسجدالحرام وای دل تو دلم نبود قدمها برای رفتن تند و تندتر میشد قلبم داشت از جا کنده میشد اصلا انگار که دیگه متعلق به زمین نبودم شاید باورت نشه فندوقم وقتی سوار اتوبوس شدیم به جای ذکر گفتن تمام گناهام میومد جلوی ...
نویسنده :
مامانی و بابایی
10:03