عقد من و همسریعقد من و همسری، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
یکی شدن دلهامونیکی شدن دلهامون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره
مامان آینده مامان آینده ، تا این لحظه: 36 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
بابای آینده بابای آینده ، تا این لحظه: 39 سال و 24 روز سن داره
حلما جونمحلما جونم، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

میوه بهشتی چیده شده ما

تولد باباجون و دایی ها

سلام تمشک مامان خوبی امروز با چند تا خبر اومدم اول از این که دیروز تولد بابا جونت  (بابای مامانت) بود و ما  این روز و بهش تبریک گفتیم اما جشن نگرفتیم آخه دیشب هر کی یجا افطاری دعوت بود ما خونه دایی بابایی دعوت بودیم خیلی آدمای خوبی هستن واقعا من فامیلای بابای تو بیشتر از فامیلای خودم دوست دارم چون واقعا خیلی خیلی مهربون هستن و قلب و زبونشون یکیه و از همه مهمتر اهل دورو بازی نیستن. و اما امروز، امروزم تولد دایی بزرگت(دایی مهدی) احتمالا مثل باباجون با یه تبریک خشک و خالی سپری میشه و اما فردا که تولد دایی کوچیکته (دایی هادی) و ما فردا خونه دایی مهدی افطاری دعوتیم و این تصمیم و داریم که یه کیک بخرییم وببریم خونه دایی مهدی و بعد از صرف ...
15 تير 1393

ماه رمضان

سلام فندقی الان دوم ماه رمضون سال 93 خیلی سخته تو این گرمای تابستون (42 درجه) بخوای روزه بگیری ولی تا الان خدا کمک کرده تحمل کردیم انشاالله ما بقی روزا هم کمک می کنه.  17 ساعت تشنگی و گشنگی از یه طرف، سرکار و سرو کله زدن با همکارا و... از طرف دیگه. تو این شرکتی که مامانی کار میکنه،مامانی نزدیک به 25 نفر همکار داره که از این تعداد فقط 5 نفر هستن که روزه میگیرن ما بقی به قول خودشون جثشون نمیکشه که بخوان نزدیک به 17 ساعت چیزی نخورن شایدم واقعا مشکل دارن نمی تونن بگیرن ولی می تونن که حرمت این ماه عزیز و نگه دارن و جلویه روزه دارا چلو کباب نخورن ما که خیلی قدیمی نیستیم ولی باز یه خرده از اون قدیما یه چیزایی یادمه که مردم چه جوری حرمت این ما...
9 تير 1393

هنوز نه به بار نه به داره

سلام تمشکم ، مامانیت روز پنجشنبه یه کاری کرد که من و باباییت همین جوری هیرون و ویرون مونده بودیم آخه مامانی و بابایت خونه اشون و فروختن رفتن خونه جدید مامانی هم مجبور شده بود وسایل اضافی یا بفروشه یا بریزه دور یا وسایل هر کس و به خودش بده مامانی و بابایت تو این مدت 4 ساله که من ازدواج کردم هر جایی که رفته بودن بدون اینکه من متوجه بشم  برات چندین دست لباس و عروسک و.... آوردن اون روز مامانیت زنگ زد به من که بیا وسایلاتو ببر من دیگه جا ندارم منم متعجب که کدوم وسایلا مامانیتم گفت امروز خونه ای برات بیارم متوجه میشی منم با کمال تعجب وکنجکاوی منتظر مامانی نشستم  وقتی که اومد دیدم وای خدای من چقدر لباس و عروسک بچگونه همهشونم دخترونه و...
7 تير 1393

اولین نوشته

سلام نفسم این اولین نوشته که دارم برات می نویسم نمیدونم در آینده نه چندان دور دختری یا پسر برای ما هم هیچ فرقی نمیکنه مهم اینه که سالم و صالح باشی عزیزم این وبلاگ و برات درست کردم تا خاطرات قشنگ تو ثبت کنم. ...
5 تير 1393